** 23 هفتگی** نــــارتــــا جونم **
عروسکم اومدم با کلی خاطره از این مدت
١ . بابا بزرگی مامان بزرگی از مکه اومدن( ١٣ اردیبهشت) برامون سوغاتی هم آورده بودن و برات یه پیرهن خوشکل و یه عروسک نــــاز که تاب بازی میکنه آوردن . وقتی اون عروسکه رو نگاه میکنم احساس میکنم تو اون عروسکه هستی که به زودی خدا میزاره تو بغلم
٢. راستی یه خبر که من این سری متوجه شدم این بود که عمو و زن عمو هم یه توراهی دارن آخخخ جون پسر عمو یا دختر عمو دار میشی عزیزکم....ولی نی نی اونا آبان دنیا میاد
با اینکه عمو و زن عمو از من و بابایی دو سال بزرگترن شما ولی ٢ ماه از نی نی اونا بزرگتری
خیلی از این خوشحال شدیم من و بابایی که اونا هم دارن نینی میارن
٣ . خبر سوم اینکه از شمال برگشتیم اومدم سونوگرافی ١٩ اردیبهشت و دوباره دیدیمت جیگر طلای ما ...داشتی با دهنت میک میزدی انگار شکـــــلات تو دهنت بود ...وای دلم برات ضعف میره
ضربان قلب ١٣٤ بار ....وزن احتمالی ٤٨٠ تا ٤٩٠ .....
٤. ( استارت خرید سیسمونی ) یه روز با دوستامون رفتیم بیرون و برات ٤ تیکه لباس خریدم . قراره ما بخریم بعد مامان بزرگ و بابا بزرگ حساب کنن ....البته به مامان بزرگ گفتم هر چی هم خودش دلش خواست بگیره برات
٥. ٢٤ اردیبهشت من و بابایی و دوستم سپیده ( با دخمل توی دلش) رفتیم بیمارستان صارم و من پروندم رو بردم اونجا و دیگه میخوام برم اونجا تا تو رو اونجا دنیا بیارم ...خیلی بیمارستانش و محیطش خوب و ارامش بخش بود
٦. ٢٨ اردیبهشت با خانواده دایی من رفتیم کاشان و ٣٠ اردیبهشت که دیشب باشه برگشتیم
کلی گشتیم و من هم کلی خسته شدم و یعه عالمه آلوچه شیرین از باغ چیدم خوردم و اوردم
................من و بابایی خیلی دوست داریم و مشتاقانه منتظرتیم تا بیای ..مواظب خودت باش............