نارتانارتا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

یه نینـــــی و یه مامان کــــــوچولو

4 ماهگی دلبندم

        عشقم الان تو بغلمی میخواستم یه چرت بخوابم که نزاشتی اومدم اینجا برات بگم از این روزا   عزیزکم من و تو یه هفته ایی بود خونه مامانم بودیم چون بابابزرگ من به رحمت خدا رفت ٢٠ دی واکسن ٤ ماهگی تو زدم  و تا صبح مراقبت بودم تا تب نکنی و برات کمپرس سرد گذاشتم تا پاهای نازت باد نکنه حالا دیگه منتظرم ببینم کی غذاتو شروع کنم    ههههههههههههه    وای کوشولوی من غذا بخوره اخ جووووووووووون  همش همه بهت میگن مهربون اخه خیلی ملوسی و برا همه میخندی و بغل همه میری حتی وقتی میخوای بخوابی و چشات داره غرق خواب میشه هم یکی یه چیزی بگه یه تبسمی براش میکنی اله...
26 دی 1390

تو یه عروسکی

  قشنگم تو عروسک منی شب و روز کارم شده عروسک بازی میچلونمت بوست میکنم و قربون صدقت میرم اخه تو یه عروسک نازی  عروسکی ملوسکی عسلکی  عشق منی همه زندگی منی وقتی باهات بازی میکنم میخوام زمان از حرکت بمونه و من و تو تا ابد با هم بخندیم و بازی کنیم وقتی میخندی دنیام پر از شادی و خوشبختی میشه صبح ها از خواب بیدار میشی و چشمای نازتو باز میکنی  بهم میخندی  دست و پا میزنی و من یه صبح قشنگ رو شروع میکنم با حضور تو عاشقتیم من و بابایی نفـــــــــــــــــس      شب چله خونه مامان بزرگ بودیم ( مامان بابا ) و نفس من لباس هندونه پوشیده بود  تل هندونه هم ز...
6 دی 1390

نینــــــی پارتـــی .... پارتـــی هنـــدونه ایی

پرنسس من سلام شنبه ٢٦ آذر ١٣٩٠ من و شما به همراه آرنیکا و مامانش رفتیم  نینــــــی پارتـــی هنـــــدونه ایی خیلــــــــــــــــی خوش گذشت بهمون همه نینی ها لباس هندونه ایی پوشیده بودن  مریم جون مامان سوفیا زحمت کشیده بود میز شب یلدا چیده بود و کیک و کلی عکس گرفتیم و کلی خوش گذروندیم با نینی های نازمون شما هم ١٠٠ روزت بود خانومی ( اما چه حیف چون الان فهمیدم که تو هم اونروز ١٠٠ روزت بود چون مامان سوفیا واسه سوفیا کیک ١٠٠ روزگی گرفته بود کاش یه عکس دو تایی بغل کیک براتون مینداختیم )   عیب نداره گلم خوب هر چی باشه من و شما تو ١٠٠ روزگیت تو یه جشن فوقالعاده بودیم و خیلی بهمون خوش گذش ...
29 آذر 1390

نــــــــــارتا جونم به دنیا اومدنت مبــــــــــــــارک

  تولدت مبـــــــــــــــــــارک پــــــــــــــرنسس ما   نارتا ی ما روز جمعه ١٨ شهریور ٩٠ با زایمان طبیعی تو بیمارستان صارم دنیا اومد   دختر قشنگم ببخشید که وقت نکردم زودتر از اینا بیام وبلاگت رو اپ کنم باید بدونی که که سر ماملنی و بابایی با اومدنت خیلی شلوغ شده الان تو بغل من خوابیدی نازنینم امروز ٣٢ روزت هست ما یه کم برا زردیت که طولانی شده نگرانیم شیرین من . من و بابایی عـــــــــــــــــــــاشقتیم ...
18 مهر 1390

** 37 هفتگی** تو دل مامانی

امروز جمعه ٤ شهریور هست و دیروز تولدم بود و من 22 ساله شدم عزیزم دوستم هم روز 2 شهریور دختر کوچولوش دنیا اومد و ما سوم رفیم دیدیمش وقتی بغلش کردم همش یاد تو بودم که اومدنت نزدیکه و من یه  حس عجیبی دارم ...دوست داشتن .. مسئولیت .. اجبار ..و همه چی همه چی این روزا با عمه ها زیاد بیرون رفتیم چون میخوام پیاده روی کنم تا بدنم قوی باشه تا بتونم این مرحله سخت حاملگی رو پشت سر بزارم خوب دیگه نوبت شماست که بیای ... و من از این هفته به بعد منتظرت هستم دلبندم به امید یه زایمان راحت و سالم ای خدای مهربون 6:37 بعد از ظهر   امروز هم   8  شهریوره گلم اومدم بگم بابایی واسه کادوی تولدم یه گوشی خیـــــــــــلی ناز...
8 شهريور 1390