نارتانارتا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

یه نینـــــی و یه مامان کــــــوچولو

این روزای نزدیک به تولد یک سالگی دخترم

این روزهای نزدیک به تولد یک سالگی دخترم چگونه میگذرد اصلا غذا های خودشو نمیخوره و دایم شیر میخوره برای همین کلا اعصابم خورده چون شبا چند بار بیدار میشه و شیر میخواد اخه الان دیگه بزرگ تر شده باید غذا بخوره تا سیر سیر شه بگیره بخوابه تا خود صبح   چون شیر مادر زود هضم هست و تازه برای تو دیگه غذای اصلیت به حساب نمیاد یعنی سیرت نمیکنه گلم سیب زمینی سرخ کرده میخوری .... درست میکنم و وسطشو میدم بهت میخوری ولی حالا غذای خودت سوپ یا فرنی  یا سرلاک یا گته گوشت یا ... باشه رو تو برمیگردونی و چشماتو میگیری  سرتو خم میکنی و کلا پا میشی میری یادم رفته بگم الان دو هفته هست قشنگ راه میری میفتی دوباره پا میشی راه میری ....
24 مرداد 1391

نارتا یکی یدونه نارتا عزیز دردونه

نارتا چراغ خونه نارتا یکی یه دونه نارتا عزیز دردونه عزیزکم فکر کنم دو ماه شد که نیومدم وبت رو اپ کنم اخه تابستونه و همش بیرون میریم اینور اون ور این میاد اون میاد ما میریم ههههههههه در واقع سرمون شلوغه و تو هم که نازدونه ایی و من اصلا دلم نمیاد لپ تاپ رو روشن کنم و تو به خاطرش گریه کنی ولی یه دفتر خاطرات گرفتم کم کم برات اونجا خاطره هاتو مینویسم میدونی عسلم اینجا تو محیط وبلاگ نمیدونم چرا معذبم و همه چیز رو نمیتونم برات بگم نوشته هام خیلی خشک و بی روح میشه تو دفتر خاطرات راحت تر میتونم برات از همه چیز بگم در عوض اینجا میشه عکس گذاشت که خودش دنیایی خاطرست درنتیجه شما هم یه وبلاگ داری هم یه دفتر خاطرات   چون خیلی وقته ...
9 مرداد 1391

نه ماهگی عشقم

  عروسک نازنازی مامان و بابا هیچ میدونی مهم ترین مهمترین عشق زندگیمون هستی نه ماه تو دلم بودی و الانم نه ماهه کنارمی با اومدنت به زندگیمون به منو بابایی یه عشق تازه دادی همیشه همیشه دوستت دارم هر وقت و هر جا روم حساب کن عسلکم شیرین ترین خوشمزه ترین  زیباترین باهوش ترین دختر دنیاست هزاربار شکر به خاطر داشتنت به خاطر بودنت تو زندگیمون فدات میشما میخورمت وقتی بالشت مبینی سرتو میزاری روش کیف میکنم یاد گرفتی دکمه کیفمو باز کنی و هر چی توشه بریزی بیرون و یه نگاهی هم به من  میکنی که میبینمت یا نه عشق میکنیم من و بابایی وقتی بغلت میکنیم میبریمت بیرون و تو ذوق میکنی و تا اهنگ نزاریم تو ماشین نق میزنی و همچ...
31 خرداد 1391

نور زندگی من و همسرم

نفس من این روزا جزء بهترین روزهای ندگی من و باباته عاشقانه باهات عشق میکنیم بابایی بوست میکنه و تو هم بوسش میکنی و این شیرین ترین لحظه ماست بابایی که میاد انچنان براش ذوق میکنی و میری سمتش که بابایی تمام خستگیش از تنش در میره خیلی دوست داریم عروووووووووووووووسک شیرین من ، من و بابا داریم یه پشه بند خوشکل واسه تختت درس میکنیم هر چند تو اصلا اونجا نمیخوابی ولی چه کنیم دیگه چون من یه عکس خوشل از اینترنت در اوردم و به بابایی نشون دادم و گفتم اینو برای عروسکمون میخوام حالا نصفشو امروز اماده کردیم نصفش هم مونده اماده شد برات عکسشو میزارم همیشه بهترین ها رو برای تــــو میخوایم عزیزممممممممم     اخ اخ اخ برات بگم از ه...
5 خرداد 1391

همه ى وجودم براى توست

مادامي كه اين اطفال كنارت هستند تا ميتواني دوستشان بدار , خود را فراموش كن و به ايشان خدمت نما . شفقت فراوان خود را از آنها دريغ مدار , مادام كه اين موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هيچ يك از رفتار كودكانه آنها بدون قدر داني بماند , اين شادماني كه اكنون در دسترس توست مدت زيادي نخواهد ماند. اين دستان نرم كوچكي كه در دست تو آشيانه دارد در حالي كه در آفتاب قدم ميزني هميشه با تو نخواهد بود , همين گونه اين پاهاي كوچكي كه در كنارت مي دوند , و يا صداهاي مشتاقي كه بدون وقفه و با هيجان هزاران سوال از تو مي كنند تا ابد نيستند. اين صورت هاي قابل اعتماد كه به طرف تو توجه مي كنند , يا بازوان كوچكي كه بر گردن تو حلقه ميشوند و لبان نرمي كه بر روي گونه ...
4 خرداد 1391

عسلم گفت آووو

    عزیز دلم خیلی وقته نیومدم برات بنویسم اخه تا میام پای لپ تاپ شما از سر و کولم اویزون میشی عسل من دیشب داشتیم شام میخوردیم و بهت گفتم این اب ابببب تو هم تکرار کردی آو من و بابایی ذوق زده شدیم هی میگفتم آب تو میگفتی آو اخ جووووون عشقم داره حرف زدن یاد میکیره چند رو بیش تو مطب دکتر  من همش  بلند بلند داد میزدی دیدا دیدا دددد دودودو دادادا توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی این روزا بهترین روزهای زندگیمه چون تو داری این دنیا رو کشف میکنی و با هر چیز جدید که یاد میگیری من و بابایی کلی عشق میکنیم بابا یی هر وقت از سر کار میاد کلی براش ذوق میکنی و جلوی در حموم منتظرش میمونی یه دفعه هم رفتی تو حموم تا ا...
24 ارديبهشت 1391

روزهای مادرانه من

عزیزم دلبندم عمرم جونم این روزها همش دارم مادری میکنم مادری یعنی چی؟؟ یعنی اینا الان تو بغلمی و یه دستی میتایپم یعنی یه دستی اشپزی مینکم یه دستی ظرف میشورم  خونه رو مرتب میکنم.... پس اون یکی دستم کو خوب معلومه تو بغلمی عشقم یعنی تند تند غذا میخودم یعنی وقت نمیکنم واسه خودم مثل قدیم غذاهای خوشمزه و رنگین درس کنم یعنی حتی نمیتونم شیر موز درست کنم چون تو از صدای مخلوط کن میترسی دلبندم یعنی لباسا رو بنداز تو ماشین صبح برو تا غروب درشون بیار یعنی با هزار زحمت  دقت سوپ درست کن اما پرنسس خانوم نخورن..... بزار تو یخچال دوباره بعد یک ساعت درش بیار بزار رو اجاق .... تلفن زنگ میزنه اخیششش میشینی رو مبل و حرف میزنی دلت واشه.....
9 ارديبهشت 1391

سال 1391 اولین یادداشت

سلام عزیزکم هر بار خواستم بیام فرصت نشد یا شد و اینترنتم قطع بود ولی خوب بالاخره اومدم   الان پرنسس ما هفت ماه و چند روزه هستی سال جدید و شروع کردیم سه نفری پارسال همین موقع کجا بودی جوجو خووووووشل ما برا عید شمال بودیم چند تا عکس برات گذاشتم که تو ادامه مطلب هست   از خودت بگم که همش داری چهار دست و پا میری یه جا بند نمیشی و در و دیوار و پا ی منو میگیری و بلند میشی بعد میفتی و گریـــــــــــــــه ای وای که همین الانم داری شیطونی میکنی قطره اهن بهت نمیسازه شکمت زیاد کار میکنه نمیدونم ببرمت دکتر یا نه امروز بهت زرده تخم مرغ دادم ذوست داشتی انقده شیطونی میکنی و نمیزاری به کارام برسم که منی که مخالف روروئک بودم مج...
21 فروردين 1391